این روزها... - تشنه وصل!
ساعت 10:45 عصر یکشنبه 85/7/16 بسم رب المهدی عج این روزها... این روزها نمی دانم چرا آسمان رنگ دیگری است! زمین شکل دیگری است! زمان گویی نای راه رفتن ندارد! این روزها همه چیز طور دیگری است! همه چیز عجیب است! همه چیز بوی غربت دارد! به چهره هر کسی که نگاه می کنی هزاران حرف ناگفته از چشمانش می شنوی! و من این روزها نمی دانم چرا دوست دارم بیشتر گوشه ای بنشینم و با تو حرف بزنم... دلم می خواهد بدانی چقدر محتاجم... چقدر بی تاب وصال... چقدر خسته از رفتن و نرسیدن... و دلم می خواهد این یکی را هم بدانی، که چقدر دلم گرفته!!! این روزها سخت خجالت زده ام،از این همه محبتی که به من داشتی، داری و خواهی داشت! و البته سخت تر شرمنده ام از روسیاهیم...! من روسیاهم اما تو باز هم مرا به مهمانی دعوت کردی! باز هم مرا نراندی... باز هم مرا خریدی! اما من هنوز نمی دانم که دعوتت را پذیرفته ام یا نه؟! هنوز هم نمی دانم که این جسم خسته و روح سرگردان را به تو فروختم یا نه؟! این روزها خیلی می ترسم،خیلی! می ترسم از اینکه نکند لحظه ای غفلت کنم وآنوقت کسی یا چیزی مرا از آغوش مهربان تو بدزدد! و آنوقت من می مانم و یک دنیا آوارگی، من می مانم و یک دنیا ویرانگی، من می مانم و یک دنیا تنهایی و بی کسی.. من از تنهایی وحشت دارم،از بی تو بودن می ترسم! مرا تنها نگذار،هیچ وقت!حتی لحظه ای... گمگشته دیار محبت کجا رود؟! نام حبیب هست و نشان حبیب نیست... ¤ نویسنده: تشنه وصل
|
خانه
:: بازدید امروز ::
:: کل بازدیدها ::
:: درباره من ::
:: لینک به وبلاگ ::
:: لینک های روزانه::
:: اوقات شرعی ::
:: لینک دوستان من :: :: آرشیو ::
رفیق آسمون دلش گرفته... :: موسیقی ::
::وضعیت من در یاهو :: :: خبرنامه وبلاگ ::
|