سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خداحافظی! - تشنه وصل!


ساعت 2:52 عصر سه شنبه 85/8/2

یا اللهُ یا اللهُ یا اللهُ...
یا رحمنُ یا الله، یا رحیمُ یا الله...
یا مغیثُ یا الله، یا حبیبُ یا الله...

 بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران         کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران!

دیشب برای آخرین بار رفته بودم ملاقاتش...
مدت ها بود که گفته بود می خواد بره، می خواد پر بکشه...
می گفت که برای ماندن نیامده...
و همیشه وقتی پیشش بودم و برام حرف می زد حرف از رفتن می زد...
با اینکه می دید با این حرفاش داغونم می کنه،
با اینکه می دونست با شنیدن این حرفها آب می شم و از بین می رم،
و با اینکه می دید حال و هوای دلم بدجوری ابری میشه و آسمون چشمام شروع می کنه به باریدن،
ولی باز هم هر وقت به هم می رسیدیم می گفت که یه روزی باید بره!!!
با این وجود من هیچ وقت باور نمی کردم...
حتی در حالیکه آسمون چشمام بارونی می شد و از رفتنش خیلی می ترسیدم،
ولی باز هم مطمئن بودم که تنهام نمی ذاره!!!
با خودم می گفتم حالا که اومده، چرا بره؟؟؟
حالا که با اومدنش خوشبخت ترین آدم روی زمینم کرده، چرا باید بذاره و بره؟؟؟
آخه می دونی چیه رفیق!؟
او با پای خودش نیامده بود که با پای خودش بخواد بره!
به این دلیل بود که اطمینان داشتم تنهام نمی ذاره...
سبب آمدن او کس دیگری بود، همون خدای مهربونی که باز هم این بنده حقیرش رو قابل دونسته بود،
و در عین نالایقی بهترین هدیه الهی رو که یک یار آسمونی بود بهش عطا کرده بود!
و من هم که خوب می دونستم هیچ کدوم از کارهای خدای مهربونم بی حکمت نیست،
همیشه فکر می کردم حکمت این آمدن در ماندن است، نه رفتن!!!
لحظه ها رفت...
دقایق طی شد...
ساعات سپری شد...
روزها گذشت...
شب ها...
و رسید آن موعدی که ندا دادند:مسافرت برای آخرین بار می خواهد تو را ببیند، امشب باید بروی ملاقاتش!
دنیا پیش چشمم تیره و تار شد!
سرم گیج رفت!
احساس کردم کمرم شکسته!
دست به دیوار گرفتم تا زمین نخورم،
اما دیر شده بود چون قبلا نقش زمین شده بودم!!!
و از آن لحظه به بعد بود که هیچ نفهمیدم...
*******
ناگاه به هوش آمدم،دیدم بر سر بالینم آمده،
چشمانم خیس خیس بود!
با سر انگشت مهرش اشکهایم را پاک کرد و بعد،
باز هم شروع کرد با آن صدای دلربا برایم حرف زد،مثل همیشه حرفهای زیبا...
و من همواره اشک می ریختم!
خوب که حرفهای مهربانانه اش را زد،و پندهایش را داد،و سفارشهایش را کرد،رو به من کرد و گفت:
می دانم که تشنه ای و به این زودی ها سیراب نمی شوی، اما...فرصت من تمام شده،باید بروم!!!
فریاد زدم:نروووو....خواهش می کنم!
حالا که آمده ای،حالا که سخت وابسته که نه، بلکه دل بسته ام کرده ای نرو...
دستم را به سویش دراز کردم که دامانش را بگیرم،که عاجزانه بخواهم که نرود،که التماسش کنم،اما...
اینبار دیگر مجبور بودم رفتنش را در عین ناباوری بپذیرم!!!
برای آخرین بار با دستهاش مهربانش اشکهای چهره ام را زدود!
بعد دست پر مهرش را روی قلبم گذاشت و گفت:
صبور باش،تو می توانی تحمل کنی،تو طاقت می آوری،مطمئن باش!
ناگاه دیدم اندک اندک از من دور می شود،
بعد گوشه ای ایستاد و با لبخندی از روی مهر برایم دست تکان داد!
آری دست تکان داد و رفت...
رفت...
رفت و من را با یک دنیا بی کسی و دلبستگی تنها گذاشت!!!
*******
ای یار مهربان من!
ای انیس لحظات خستگی ام!
ای مونس روزهای دلتنگی ام!
چه دیر آمدی و چه زود رفتی...
خوب تنهایم گذاشتی رمضان!!!

  ***تا آمدم که با تو خدا حافظی کنم.....بغضم امان نداد و خدا...!در گلو شکست!***


¤ نویسنده: تشنه وصل

نوشته های دیگران ( )

خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
 RSS 

:: بازدید امروز ::
2

:: کل بازدیدها ::
52847

:: درباره من ::

خداحافظی! - تشنه وصل!
تشنه وصل
گر سوخت مرا جلوه ی دیدار عجب نیست! کان شمع مراد دل دیوانه ی من بود...

:: لینک به وبلاگ ::

خداحافظی! - تشنه وصل!

:: لینک های روزانه::

:: اوقات شرعی ::

:: لینک دوستان من ::

سالک
درنگ
عود
نقطه سر خط

:: آرشیو ::

رفیق آسمون دلش گرفته...
خداحافظی!
آن شب قدری که...
نزدیکترین نقطه به خدا!
این روزها...
تا بیایی...

:: موسیقی ::

::وضعیت من در یاهو ::

یــــاهـو

:: خبرنامه وبلاگ ::