تشنه وصل - تشنه وصل!
ساعت 8:55 عصر پنج شنبه 85/7/20 بسم الله النور نزدیک ترین نقطه به خدا هیچ جای دوری نیست.نزدیک ترین نقطه به خدانزدیک ترین لحظه به اوست،وقتی حضورش را درست توی قلبت حس میکنی، آنقدر نزدیک که نفست از شوق التهاب بند می آید.آنقدر هیجان انگیزکه با هیجان هیچ تجربه ای قابل مقایسه نیست.تجربه ای که باید طعـــمش را چشید اغلب درست همان لحظه که گمان می کنی در برهوت تنها ماندی، درست همان جا که دلت سخت می خواهد او با تــــو حرف بزند،همان لـــحظه که آرزو داری دستان پر مهرش را بر سرت بکشد، همان لحظه نورانی که ازشوق این معجزه دلت می خواهد تاآخردنیا از ته دل وبا کل وجودت اشک شوق بریزی وتا آخرین لحظه وجودت بباری. نزدیک ترین لحظه به خدا می توانددر دل تاریک ترین شب عمرناخواسته تو ویــا در اوج بـــزرگ ترین شــــــــادی دلخواسته تو رخ دهد ,می تواند درست همین حالا باشد و زیباترین وقتی که می تواند پیش بیایدهمان دمی است که برایش هیچ بهانه ای نداری. جایی که دلت برای او تنگ است. زیبا ترین لحظه ی عمر و هیجان انگیز ترین دم حیات همان لحظه باشکوهی است که با چشم خودت خدا را می بینی.درست همان لحظه که می بینی او با همه عظمت بیکرانش در قلب کوچک تـــــــو جا شده است. همان لحظه که گام گذاشتن او را در دلت حس، و نورانی و متعالی شدن حست را درک می کنی. آن لحظه که می بینی آنقدر این قلب حقیر ارزشمند شده است که خدا با همه عظمت بیکرانش آن را لایق شمرده و بر گزیده. و تو هنوز متعجب و مبهوتی که این افتخار و سعادت آسمانی چگونه و ازچه رو از آن تو شده است و این را همیشه بـــــه یــــاد داشته باشید... " هرگاه بادیگرانید خــــــــود را خـــــــط بزن و هرگاه با خــــــــدائید دیگران را " بودن را باور کن و تا زمانی که زنده هستی با عشق زندگی ¤ نویسنده: تشنه وصل
ساعت 10:45 عصر یکشنبه 85/7/16 بسم رب المهدی عج این روزها... این روزها نمی دانم چرا آسمان رنگ دیگری است! زمین شکل دیگری است! زمان گویی نای راه رفتن ندارد! این روزها همه چیز طور دیگری است! همه چیز عجیب است! همه چیز بوی غربت دارد! به چهره هر کسی که نگاه می کنی هزاران حرف ناگفته از چشمانش می شنوی! و من این روزها نمی دانم چرا دوست دارم بیشتر گوشه ای بنشینم و با تو حرف بزنم... دلم می خواهد بدانی چقدر محتاجم... چقدر بی تاب وصال... چقدر خسته از رفتن و نرسیدن... و دلم می خواهد این یکی را هم بدانی، که چقدر دلم گرفته!!! این روزها سخت خجالت زده ام،از این همه محبتی که به من داشتی، داری و خواهی داشت! و البته سخت تر شرمنده ام از روسیاهیم...! من روسیاهم اما تو باز هم مرا به مهمانی دعوت کردی! باز هم مرا نراندی... باز هم مرا خریدی! اما من هنوز نمی دانم که دعوتت را پذیرفته ام یا نه؟! هنوز هم نمی دانم که این جسم خسته و روح سرگردان را به تو فروختم یا نه؟! این روزها خیلی می ترسم،خیلی! می ترسم از اینکه نکند لحظه ای غفلت کنم وآنوقت کسی یا چیزی مرا از آغوش مهربان تو بدزدد! و آنوقت من می مانم و یک دنیا آوارگی، من می مانم و یک دنیا ویرانگی، من می مانم و یک دنیا تنهایی و بی کسی.. من از تنهایی وحشت دارم،از بی تو بودن می ترسم! مرا تنها نگذار،هیچ وقت!حتی لحظه ای... گمگشته دیار محبت کجا رود؟! نام حبیب هست و نشان حبیب نیست... ¤ نویسنده: تشنه وصل
|
خانه
:: بازدید امروز ::
:: کل بازدیدها ::
:: درباره من ::
:: لینک به وبلاگ ::
:: لینک های روزانه::
:: اوقات شرعی ::
:: لینک دوستان من :: :: آرشیو ::
رفیق آسمون دلش گرفته... :: موسیقی ::
::وضعیت من در یاهو :: :: خبرنامه وبلاگ ::
|